كلاس درس شلوغ بود و همه در حال صحبت كردن.هر كسي با دوستان خويش گرم
گرفته بود و خلاصه كلاس روي هوا بود.يك دفعه معلم اومد تو كلاس و سر وصداها
يواش يواش خوابيد...
طبق روال هميشه شروع كرد به خواندن ليست حضور و غياب:
بزرگراه همت......حاضر
غيرت همت.........غايب
مردانگي همت.....غايب
سمينار همت.......حاضر
صداقت همت......غايب
صفاي همت.......غايب
حياي همت........غايب
كتاب همت......حاضر
تجمع فرهنگي همت.....حاضر
ورزشگاه همت.....حاضر
مرام همت......غايب
همايش همت....حاضر
ايمان همت...غايب
قهرماني همت...غايب
غايبين از حاضرين بيشتربود، كلاس تعطيل ......
بچه ها تحويل سال يادش بخير شلمچه
چييده بوديم تو سفره سربند و يك سرنيزه
بچه ها خيلي گشتن تو جبهه سيب نداشتيم
بجاي سيب تو سفره كمپوتشو گذاشتيم
تو اون سفره گذاشتيم يه كاسه سكه و سنگ
سمبه به جاي سنجد يه سفره رنگارنگ
اما يه سين كم اومد همه تو فكري رفتيم
مصمم و با خنده همه يك صدا گقتيم
به جاي هفتيمن سين تو سفره سر ميزاريم
سر كمه هر چي داريم پاي رهبر مي زاريم
كيست اين مرد كه تيري به سر لاله ي گوشش
سخن وصل نموده نجوا؟!
و چنين خنده زنان از شرر خصم ندارد پروا،
اين همان زرّين است كه ز مردانِ يقين، مرد حقيقت بين است
او خودش گفت : به ديدار امام، وقتي از طاقچه تصوير مرا برمي داشت
و نگاهي بر من و نگاهي بر عكس،
تا به لبخند رضايت گل رويش بشكفت:
زان تبسّم چه سخنها به من خسته و رزمنده نگفت
خستگي را زتنم گرد غم را ز رخم
به نگاهش به تبسّم همه يكباره برفت...
اين عكس نوجوان 13 ساله كرجي شهيد عليرضا محمودي پارساست كه چند روز قبل از شهادتش گرفته شده كه معصوميتي خاص رو تداعي مي كنه چند فرازي از توبه نامه ي ايشون رو اينجا ذكر مي كنيم؛
فقط قبل از خوندن يادمون باشه كه اين توبه نامه كسي است كه هنوز به سن تكليف نرسيده ولي نگران ترك اولي هايي است كه ازش سر زده …
بار خدايا از كارهايي كه كرده ام به تو پناه مي برم از جمله :
از اين كه حسد كردم…
از اين كه تظاهر به مطلبي كردم كه اصلاً نمي دانستم…
از اين كه زيبايي قلمم را به رخ كسي كشيدم…
از اين كه در غذا خوردن به ياد فقيران نبودم…
از اين كه مرگ را فراموش كردم…
از اين كه در راهت سستي و تنبلي كردم…
از اين كه عفت زبانم را به لغات بيهوده آلودم…
از اين كه در سطح پايين ترين افراد جامعه زندگي نكردم…
از اين كه منتظر بودم تا ديگران به من سلام كنند…
از اين كه شب بهر نماز شب بيدار نشدم ...
اين هم فرازهايي از دلنوشته ي شهيد كه در مراسم همرزمش رضا جهازي خواند:
ان الله اشتري من المؤمنين انفسهم و اموالهم بأن لهم الجنة
السلام عليك يا اباعبدالله،السلام علي الحسين و علي علي ابن الحسين و علي اولاد الحسين و علي اصحاب الحسين
با سلام بر هم وطنم، هم دينم، دوستم، هم سفرم، همسنگرم، هم رزمم، آموزگارم، خواننده قرآنم، گوينده حديثم، رهرو راه حسين، عاشق دين حسين، عاشق رزم حسين، عاشق مرگ حسين، رضاي خدايم و رضاي دينم، رضا، رضا جهازي.
رضا جان! چگونه نامت را بر زبان آورم؟ رضا جان! چگونه يادت را بر دلم اندازم، آخر من لايق نيستم. من حتي لايق نبودم با تو دوست باشم. رضا جان! اگر مي دانستم چنين لياقتي داري حتي زبانم را به سخن گفتن با تو باز نمي كردم.
رضا جان! اگر مي دانستم چنين لياقتي داري بيشتر به سخنانت توجه مي كردم و بيشتر از منبع سرشار الهي كه در وجودت شراره گرفته بود، استفاده مي كردم. ولي افسوس، صد افسوس، هزار افسوس كه ندانستم و قدر نداشتم. من بايد بيشتر در كارهايت دقت مي كردم تا مي فهميدم كه تو كيستي و سرانجامت چيست؟ ....
آب هم تشنه شد…
دلم براي مناطق جنوب تنگ شد.مخصوصا فكه.بايد يه چند روز اونجا بمونيد تا بفهمين عشق چيه… براي دلم مينويسم كه بيقرار است:عشق دنباله دار است انقدر كه بايد مرد رهش باشي.كاش ميشد ازتمام دلتنگيها نوشت.كاش واژه هايي پيدا ميشد كه ميتوانست عمق دلتنگيت را بگويد.اصلا گاهي اوقات نه زبان ميتواند بگويد نه هيچ قلب و فكري ميتواند درك كند. اردوي مناطق جنوب.طلاييه.اروند.شلمچه.وفكه…..سخت است كه احساست را درباره فكه بنويسي.واژه ها ياري نميكنند. در فكه بود كه هر كه آرزو ميكرد چونان مادرش مفقود بماند، پيكري از او باز نيامد و گمنام خفت. *تقديم به روح پر فتوح شهيد حسين اسكندرلو*
گروه تفحص در حين عمليات جستجو به سيمهاي تلفني رسيدند كه از خاك بيرون زده بود. رد سيمها را كه گرفتند رسيدند به يك دسته از شهدا كه دست و پايشان با همين سيمها بسته شده بود، معلوم بود كه آنها را زنده به گور كردهاند. چرا كه كسي دست كشتهاي را نميبندد.
نميدانم چقدر از گردان حنظله ميداني؟! سيصد نفر در يكي از كانالها محاصره شدند و اكثرا با آتش مستقيم دشمن يا تشنگي مفرط به شهادت رسيدند. در آن موقعيت، عراقيها مدام با بلندگو از نيروها ميخواستند كه تسليم شوند و بچهها در جواب، با آخرين رمق خود فرياد تكبير سر ميدادند. آن شب آنان فرياد سر دادند اما سر تسليم فرود نياوردند.
گرچه فكه از لحاظ نظامي پيروزي آنچناني به خود نديد، اما قصه مقاومت رزمندهها در شرايط بسيار سخت جنگي و تشنگي مفرط، كربلايي ديگر را براي اين كشور رقم زد و در واقع اذن دخول سرزمين فكه همين تشنگي است.
آري..
فقط آويني فكه را درك كرد…
“حاج قاسم دهقان اميد داشت سيد مرتضي را يك بار ديگر در شهر ببيند.سرشان را روي سينهي سيد ميگذاشت و از روي اميد روايتي را به خاطرشان ميآورد: اگر سورهي حمد را از روي يقين هفت مرتبه خوانديد و مردهاي زنده شد متعجب نباشيد. حاج قاسم دهقان اميد داشت سيد مرتضي را يك بار ديگر در شهر ببيند.
اما سيد داشت آرام آرام از جمعشان فاصله ميگرفت. در فكه كاري ناتمام داشت كه ميبايد انجامش ميداد.
صداي بچههاي گردان كميل را ميشنيد كه همت را صدا ميزدند حاجي، سلام ما را به امام برسان بگو عاشورايي جنگيديم. و گريهي همت را كه ملتمسانه سوگندشان ميداد تو را به خدا تماستان را قطع نكنيد. با من حرف بزنيد. حرف بزنيد عطالله بحيرايي را ميديد كه با آن پاي نيمه فلج مدام زمين ميخورد.
اما دوباره بر ميخاست و پيش ميدويد. كريم نجوا را كه از كنار بچهها ميدويد و ميخنديد بچهها دير و زود داره، اما سوخت و سوز نداره يكي ميافتادف يكي بلند ميشد، يكي آب ميخواست، زمين تشنه بود، آسمان تشنه بود… بچهها اب ميخواهند. صحرا آب ميخواهد فرياد عطش كران تا كران را در بر ميگيرد…
و سيد داشت برنامهي عاشورايياش را ميساخت ..
امروز روز پنجم است كه در محاصره هستيم ، آب و نان را جيره بندي كرده ايم ، عطش همه را هلاك كرده ، حالا همه با شهدا در كنار هم در انتهاي كانال خوابيده ايم. ديگر كسي تشنه نيست و اميدوارند به دست سيدالشهداء سيراب شوند.
{يادداشت يكي از شهداي گردان حنظله لشگر 27 محمد رسول الله (ص) كه در كانال منطقه عملياتي فكه در حين تفحص بدست آمده است .
هم مداح بود هم شاعر اهل بيت(ع). مي گفت: "شرمنده ام كه من با سر وارد محشر شوم و اربابم بي سر وارد شود؟"
بعد شهادت وصيت نامه ش رو آوردند. نوشته بود قبرم رو توي كتابخونه ي مسجد المهدي كندم. سراغ قبر كه رفتند ديدند به هيكلش كوچيكه. وقتي جنازه اش اومد قبر اندازه ي اندازه بود، اندازه ي تن بي سرش...
شهيد حاج شيرعلے سلطاني
مسئول تبليغات تيپ امام سجاد عليه الســلام
تولــد 1327 فارس.شيراز
شهادت: 2/1/1361 غرب شوش، عمليات فتح المبيـن
دست ديگر #شهيد_صداقتي درعمليات محرم قطع شد و در اين هنگام شاسي گوشي را با پا فشار داد و گفت:
«سلام من را به حضرت امام برسانيد و بگوييد رزمندگان در اجراي اوامر شما كوتاهي نكردند».
شهيد مفقود «احمد صداقتي» يكي از فرمانده گردانهاي لشكر 14 امام حسين(ع) سپاه پاسداران انقلاب اسلامي است؛ در حالي كه دستهاي او در دو عمليات قطع شده بود، براي دادن آخرين پيام خود شاسي گوشي را با پا فشار داد و همرزمانش براي آخرين بار حرفهايش را شنيدند.
مهدي مظاهري آخرين پيام اين شهيد را در پشت بيسيم روايت ميكند:
عمليات محرم بود، در كنار بيسيم فرماندهي، عده زيادي جمع شده بودند، با عجله خودم را به آن جا رساندم، همه با حالت خاصي صداي برادري را كه از بيسيم ميآمد، گوش ميدادند. پرسيدم: «كيست؟»، گفتند: «برادر صداقتي است! ساكت باش ببينيم چه ميگويد!».
به لحاظ تعهد و روحيه شهادتطلبي كه داشت، يك بيسيم به دوش گرفته و همراه نيروهاي رزمنده جلو رفته بود؛ در محاصره دشمن بودند و امكان كمك فوري به آنان نبود؛ هر چند مجروح شده بود، كلام او حكايت از دلاوري و روحيه عالي كه خاص مجاهدان مخلص راه خداست، داشت.
در بين حرفها گفت:
«اين دستم هم مثل آن دستم شده و زياد نميتوانم حرف بزنم، سلام مرا به حضرت امام برسانيد و بگوييد: رزمندگان در اجراي اوامر شما كوتاهي نكردند، وضع ما خوب است؛ مهمات،غذا، همه چيز داريم، منظورم را كه ميفهميد؟»، به امكانات مذكور شديداً نيازمند بودند.
- پس از چند لحظه صداي او قطع شد؛ هر چه او را صدا زدند،جواب نداد؛ بعد خبرآمد كه آن عزيز بزرگوار در همان لحظه به شهادت رسيده است.
يك روز غروب توي سنگر نشسته بوديم
چايي مي خورديم ... صحبت مي كرديم ... بساط شوخي هم براه ...
بحث داغ شده بود كه زنبوري اومد داخل سنگر و شروع كرد به چرخ زدن
هر كار مي كرديم زنبور بيرون نمي رفت
از بس سماجت به خرج داد ، برا بيرون كردنش كم كم همه بلند شدند
طوري شد كه گفتيم: ببينيم چه كسي زودتر اون رو خارج مي كنه
بعد از اينكه زنبور از سنگر خارج شد ، به بيرون كردنش اكتفا نكرديم
براي اينكه اون رو از حوالي سنگر دور كنيم ، چند قدم از سنگر فاصله گرفتيم
همزمان با بيرون اومدن ما خمپاره اي به سنگر اصابت كرد و كاملاً ويرانش شد ...
يكي از خواهران بسيجي
خواهران دو دسته شدند، عده اي براي مهمات و تعدادي براي بيمارستان. ما به بيمارستان رفتيم. پشت سر هم مجروح مي آورند. دست و پاها و بدن هاي پاره پاره كه در پتو و حصير پيچيده بودند. اوايل جرات نمي كرديم به آنها دست بزنيم، ولي كم كم عادت كرديم. خواهران هركاري نياز بود و قادر بودند، انجام مي دادند.
تخليه مجروحين، پرستاري، كار در آشپزخانه بيمارستان، نظافت بيمارستان، نگهباني جلوي در براي جلوگيري از هجوم مردم و... كار زياد و نيرو كم بود. سرتاسر اتاق ها و راهروها پر بود از مجروح. بيمارستان بوي عفونت گرفته بود. كارگران بيمارستان هم به نقل و انتقال مجروحين مشغول بودند و فرصت نظافت نداشتند ... يك روز عصر با يكي از خواهران به قبرستان رفتيم.
آن جا پر از جنازه بود و برخلاف روزهاي اول، كسي نبود آن ها را خاك كند. چند خواهر مشغول شستن شهدا بودند. آنهايي را كه مي شد، مي شستند و بقيه را كه تكه تكه بود در پارچه اي پيچيده، خاك مي كردند.
جنازه ها به قدري زياد بود كه همان طور مانده بود و كسي هم نبود هويت شان را مشخص كند. از آنهايي كه امكان داشت، عكس مي گرفتند و دفن مي كردند. به علت نزديكي به پادگان دژ، قبرستان مدام زير آتش دشمن بود. از طرف ديگر سگ ها هم به قبرستان هجوم آورده بودند.
به همين خاطر دو نفر از خواهران مجبور بودند شب ها در قبرستان نگهباني داده، سگ ها را از نزديك شدن به جنازه ها دور كنند و صبح ها با آمدن خواهران ديگر، اينها به مسجد جامع مي رفتند و داد مي زدند و براي دفن شهدا درخواست كمك مي كردند، ولي كمتر كسي به اين تقاضاها پاسخ مثبت مي داد. به تدريج با نزديك شدن دشمن به شهر، بيمارستان هم زير آتش بيشتر قرار گرفت و روز به روز وضع بيمارستان بدترمي شد.
آب و برق نبود.آب از شط مي آورديم. اغلب پرستاران رفته بودند و ديگر دكتري نمانده بود كه عمل كند.
با تشديد آتش روي بيمارستان، مجروحين به دارخوين منتقل شدند. بيمارستان تعطيل شد كه ما رفتيم نزد خواهراني كه مسوول مهمات بودند .