
كمي ديرتر.....
))مشكل ما… اينه كه حضرت رو براي خودمون ميخواهيم، نه خودمون رو براي حضرت. امام رو خرج خودمون ميكنيم، نه خودمون رو خرج امام. به جاي اينكه از خودمون براي امام مايه بذاريم، پيوسته از حضرت مايه ميگذاريم براي پيشبرد كار خودمون. هر جا كم بياريم، از امام هزينه ميكنيم. انگار كه نعوذبالله شأن امام، مالهكشيدن بر خرابكاريهاي ماست.((
بارها در طول نوشتن اين رمان دچار ترديد و دودلي شدم. يك دلم ميگفت: بيا و از خير اين كار بگذر و براي خودت دشمن تراشي نكن. عقل هم چيز خوبي است! مثل مگس بر روي زخم ها و عفونت ها ننشين! خوبي ها را ببين. دل ديگرم ميگفت: نويسنده بايد آينه باشد. آينه اگر زشتي ها را بپوشاند و فقط زيبايي ها را نشان دهد كه ديگر آينه نيست … سرت را درد آوردم ولي دوست داشتم بدوني كه در طول اين كار با خودم چه دست و پنجه هايي نرم كردم … به خودم گفتم عموم كساني كه پيش از اين تقدير و تحسينت ميكردند، بعد از انتشار اين كار، ممكنه تقبيح و نكوهشت كنند.”
متن بالا بخشي از فصل سوم كتاب “كمي ديرتر” اثر سيد مهدي شجاعي است كه در قالب رمان و در ۲۶۷صفحه به تحرير در آمده است. “كمي ديرتر” عنوان كتابي است كه جامعه امروزي و تمامي مدعيان انتظار حضرت ولي عصر (عج) را توصيف ميكند و آنها را در مرحله ي عمل مقابل تمام شعارهايشان قرار ميدهد؛ افرادي از همهي اقشار و اصناف جامعه.
به نظر ميرسد شجاعي با آوردن آيه ۲۰سوره يس در ابتداي كتاب -كه ترجمه آن در ادامه ميآيد- قصد داشته به خوانندگان اينگونه بفهماند كه كتاب من مانند همان مردي است كه شما را به پيروي از رسولان الهي دعوت ميكند. ترجمه آيه ۲۰سوره يس: “و از دور دست ترين نقطه شهر مردي شتابان آمد و گفت: آي ملت! از رسولان پيروي كنيد.”
نويسنده كتاب “كمي ديرتر” در مقدمه اي با عنوان “بلا تشبيه مقدمه” رمانش را به فردي مانند ميكند كه قصد رفتن دارد و حتي لحظه اي براي اندازه زدن لباس خود و شنيدن پند و اندرز نميايستد و به قول شجاعي، “ناغافل خودش را به در خانه رسانده و يك پايش را هم از در بيرون گذاشته و يك دستش را به نشانه خداحافظي بلند كرده” و شجاعي مانند مادري نگران او است. براي همين است كه ميگويد: “حالا اگر شما روزي از سر اتفاق با او مواجه شديد، عرياني اش را به ديده اغماض بنگريد و اگر بر دلتان نشست، حتي الامكان يك چهار قل و اگر نشد، يك قل هو الله بخوانيد و بعد به طرفش فوت كنيد…”
اين اثر كه از چهار فصل زمستان، پاييز، تابستان و بهار تشكيل شده، نگاهي است متفاوت و نقادانه به فضاي انتظار جامعه امروز. رمان با يك اتفاق شگفت و غريب آغاز ميشود، جشن نيمهشعبان و مجلسي پرشور و بسياري كه فرياد «آقا بيا» سردادهاند…
در فصل اول يعني زمستان، شجاعي از آن شب يعني شب ولادت امام زمان عليه السلام مينويسد. شبي كه در آن نه براي پيدا كردن سوژه كه بر اساس اعتقادات خود در آن جلسه شركت كرده است. داستان از آنجايي آغاز ميشود كه در آن مجلس زماني كه همه جمعيت يك صدا ميگفتند: «آقا بيا، آقا بيا» جواني به نام اسد، صدا ميزد كه «آقا نيا، آقا نيا» و داستان به گونه اي جذاب ميشود كه هر فردي كه داخل مجلس است عكس العملي در قبال اين حركت از خود نشان ميدهد. از مداح جلسه يعني حاج اصغر كه جوان را نفوذي هيئت حاج اكبر ميداند و اينگونه وانمود ميكند كه او با فرستادن اين جوان قصد داشته مجلسش را بر به هم بزند بگيريد تا فردي به نام آقاي نوراني كه دو دوره نماينده مجلس بوده و الان معاون وزير است و اين حركت را برنامه اي طراحي شده از طرف جناح رقيبش ميداند.
چندين نفر در اين بين بر اساس شخصيت و سطح درك خود، با جوان در حال صحبت كردن هستند و در مقام نصيحت او را توبيخ ميكنند و همه اين اتفاقات در شرايطي رخ ميدهد جوان سرش را پايين گرفته و فقط گوش ميدهد. اينجا است كه شجاعي كاغذي را براي قرار ملاقات گذاشتن با جوان در جيب او ميگذارد تا علت اين كار و همچنين علت اينكه چرا پاسخ افراد در جلسه را نداده جويا شود.
در فصل دوم كه پاييز نام دارد اسد به راوي داستان كمك ميكند تا به قصه افراد درون مجلس پي ببرد و از باطن آنهايي كه ادعاي پيروي از امام زمان را دارند، مطلع شود. اسد اينگونه هر كدام را امتحان ميكند كه وقتي با آنها مواجه ميشود از آنها ميخواهد كه با او همراه شده و همان لحظه براي ياري حضرت ولي عصر اقدام كند اما هركس به خاطر اينكه عدم آمادگي و آوردن يك بهانه از اين عمل سرباز ميزند و به نظر ميرسد كه نام اين فصل به اين دليل پاييز نام گرفته كه افراد ريزش ميكنند و آنهايي كه خالص هستند ميمانند.
شجاعي اين افراد را به گونه اي انتخاب كرده كه در واقع ما ميتوانيم خود را با توجه به اينكه شخصيتمان نزديك به كدام يك از اين افراد است با آن مقايسه كنيم. از مداح و روحاني و نماينده مجلس و كاسب و بازاري بگير تا يك دانشجو و يا استاد دانشگاه يا يك فرد نگهبان كه افغاني است و يا فردي كه در زمينه مهدويت كار كرده و يا حتي يك فلسطيني كه بهانه او نيز مانند ديگر افراد خواندني و متنبه كننده است و جالب اينجا است كه هر كدام ميگويند آماده ايم در ركاب حضرت باشيم ولي الان نه، كمي ديرتر.
تابستان عنوان فصل سوم كتاب “كمي ديرتر” است كه در اين فصل شجاعي از نگاه اسد به بررسي نامه عمل خود ميپردازد و در آن دنبال كار خالصي ميگردد كه اين بهانه او را براي هم ركابي حضرت انتخاب كند. يكي يكي اعمالي كه به زعمش خالص بوده را ميشمارد و از طرف ديگر توسط اسد رد ميشود. تا اينكه به رمان “كمي ديرتر” ميرسد. شجاعي در اين باره خطاب به اسد مينويسد:
“بارها در طول نوشتن اين رمان دچار ترديد و دودلي شدم. يك دلم ميگفت: بيا و از خير اين كار بگذر و براي خودت دشمن تراشي نكن. عقل هم چيز خوبي است! مثل مگس بر روي زخم ها و عفونت ها ننشين! خوبي ها را ببين. دل ديگرم ميگفت: نويسنده بايد آينه باشد. آينه اگر زشتي ها را بپوشاند و فقط زيبايي ها را نشان دهد كه ديگر آينه نيست … سرت را درد آوردم ولي دوست داشتم بدوني كه در طول اين كار با خودم چه دست و پنجه هايي نرم كردم … به خودم گفتم عموم كساني كه پيش از اين تقدير و تحسينت ميكردند، بعد از انتشار اين كار، ممكنه تقبيح و نكوهشت كنند.”
و دست آخر اينگونه نتيجه مي گيرد:
… “يك كلام از حضرت مولا به ياد يكي از دو جبهه دل آمد. فصل الخطاب شد و به داد دعوا رسيد. همون كلام كه فرموده بود: تلخي حق، تو را از بيانش باز ندارد. حقيقت را بگو اگر چه تلخ باشد. و من –درست يا غلط- چون نوشتن آن رمان را بيان واقعيت و حقيقت ميدونستم دل دادم و از جون مايه گذاشتم.”
در فصل آخر يعني بهار سيد مهدي شجاعي نمونه هايي از منتظران واقعي را از زبان اسد معرفي ميكند و در مورد آنها به نقل حكاياتي ميپردازد. شايد جالب باشد كه خواننده اين حكايات را شنيده باشد ولي قلم روان شجاعي به تو اجازه بستن كتاب و ادامه ندادن مطلب را نميدهد. حكاياتي از علامه مجلسي، علامه حلي و كربلايي محمد قفل ساز
